محمد آشوری
در سال 1319 در شهر اراک به دنیا آمد. «پدرم را در دوران نوجوانی از دست دادم به
دلیل نداشتن پدر و شرایط سخت زندگی و همچنین علاقه بسیار شدید به خانواده، کار
کردم و کار... تا زمان سربازیام
رسید... در زمان سربازی وارد ارتش شدم و پس از اتمام سربازی، به استخدام ارتش
درآمدم. بعد از مدتی به گرگان منتقل شدم، شرایط زندگی برایم خیلی سخت شده بود، چون
در آن شهر بسیار غریب بودم و برای من که اهل معاشرت و این جور حرفها بودم، گذران زندگی مشکل شده بود،
روزها به همین شکل گذشت تا اینکه
یک روز...
حکایت سرباز فراری
تا اینکه یک روز برای دستگیری یک سرباز فراری به ماموریت فرستاده شدم پس از مدتی جستجو، محل سکونت آن سرباز را پیدا کردم و توانستم او را به پادگان برگردانم، اما طرز برخورد من به هیچ عنوان خشن نبود، با اینکه آن زمانها با سرباز فراری بسیار بد برخورد میکردند... اما من با مهربانی و نرمی با آن سرباز رفتار کردم و همین مسئله باعث شد تا پدر و مادر او از من تشکر کنند، آنها حتی مرا یک روز به منزلشان هم دعوت کردند. زمانی که از در خانهشان خارج میشدم...
چشمم به دختری افتاد که همسایه دیوار به دیوار خانه همین سرباز فراری بود تو اون لحظه نمیدونم چی شد؟ مهرش به دلم بدجور نشست... اون ماجرا تمام شد تا اینکه چند بار دیگر به منزل آنها رفتم، آنها در این دید و بازدیدها متوجه شدند که من در این شهر تنها و غریب هستم، به من گفتند که «ازدواج کنی، درست میشی! از تنهایی در میآیی! بهتر است که ازدواج کنی تا غم تنهایی را نداشته باشی.»
45 سال زندگی مشترک
شرایط کاملا جور بود... در شب خواستگاری پاسخ مثبت گرفتم، سال 1345 بود که با یکدیگر ازدواج کردیم و چند ماه دیگر وارد سال چهل و پنجم زندگی مشترکمان میشویم. زندگی را با سادگی هر چه تمامتر آغاز کردیم. بعدها به تهران منتقل شدم و زندگی را در تهران ادامه دادیم...
پیشنهاد ازدواج
من هم طوری وانمود کردم که بدم نمیآید، ازدواج کنم، به من پیشنهاد دادند که یک دختری در محلهشان است که برای زندگی مشترک مناسب است، به آنان گفتم که طرف چه کسی است؟ آنها هم گفتند که همسایه دیوار به دیوار آنان... قند تو دلم آب شد، اما به روی خودم نیاوردم و طوری وانمود کردم که من اصلا دختر همسایه را تاکنون ندیدهام. کمی پرسوجو کردم و پس از چند روز به آنان گفتم که شرایط خواستگاری را فراهم کنند. آنان هم روز خواستگاری را مشخص و با خانواده دختر صحبت کردند و این شد که به خواستگاری رفتیم... دیگر از این بهتر نمیشد!
فرزندان من
تمام فرزندانمان را دوست داریم، ما صاحب شش فرزند و شش نوه هستیم. خانم آشوری میگوید: «خدایی تو این 45 سال زندگی، من و محمد آقا، پشت هم بودهایم، هر مشکلی که برایمان پیش میآمد، با درایت پشت سر میگذاشتیم... هیچ وقت نگذاشتیم مشکلات مالی و... بر ما غلبه کند. همیشه حواسمان به فرزندانمان بود. محمدآقا هم که حالا 70 ساله است، تو این 45 سال زندگی تمام سعی و تلاش خود را کرد تا چیزی برای ما کم نگذارد، نمیگویم که همه امکانات را برای خانوادهاش فراهم آورد، اما دریغ هم نکرد، آنقدر کار کرد تا شش فرزندمان کم و کسری در زندگی نداشته باشند و من از او سپاسگزارم.»
آقا و خانم آشوری به جوانان میگویند: نمیخواهیم حرفهای کلیشهای بزنیم و بگوییم زندگی را آسان بگیرند چون که اوضاع اقتصادی و سطح توقعات با 45 سال پیش زمین تا آسمان تفاوت دارد، اما حرف ما این است که در سختترین شرایط زندگی، هوای همدیگر را داشته باشند، اگر مشکلی است، بین خود حل کنند و با غریبهها مشورت نکنند، در واقع مشکل را در زندگی خودشان حل کنند، اعتقادات مذهبیشان را بیشتر از گذشته کنند، تا از هر گزندی در امان باشند. به همدیگر عشق بورزند و بدون تحقیق ازدواج نکنند. این روزها در دادگاههای خانواده میبینم که به خاطر مسایل خیلی بچگانه، زن و شوهر از یکدیگر جدا میشوند و از هر کدامشان هم که میپرسید برای چه از هم جدا شدید میگویند تفاهم نداریم، خب قبل از ازدواج آنان باید به این مسایل رسیدگی کنند تنها با یک جلسه صحبت کردن، دلبسته یکدیگر نشوند. چند جلسه با هم حرف بزنند تا از علایق هم بیشتر باخبر شوند حیف است که زندگیها به خاطر مسایل پیش پا افتاده از هم بپاشد. گرچه باید بگویم در جامعه امروزی سطح توقعات آنقدر بالاست که اینگونه مشکلات در کمین هر مرد و زنی نشسته است.
محسن باقری